همیشه دوست داشتم واسه چیز هایی که دوست دارم بجنگم. همین طور واسه کسایی که دوست دارم. خیلی جنگیدم. ولی. انگار داشتم با خودم می جنگیدم. چرا خودم رو دوست نداشتم؟ چرا برای خودم نجنگیدم؟ چرا به جای این که بخوام به خاطر اونا با خودم مبارزه کنم به خاطر خودم با اونا مبارزه نکردم؟ چرا خودم رو بیشتر از کسی دوست نداشتم که رهام کرد؟ چرا بیشتر به فکر خودم نبودم؟ اگر من که خود منم به فکر دل بیچاره ام نباشم و به فکر سلامت روحیم نباشم چطور انتظار دارم کسی دیگه به فکرم باشه؟
و از این جا به بعد می خوام واسه خودم بجنگم. واسه دوست داشتن خودم. تهش مگه فقط من نمی مونم و من؟
یه چیزی هست، یه احساسی هست که اذیت می کنه. حس جدایی و پس زده شدن، حس تنهایی، این که همیشه دوست داری در کنار خودت تصورش کنی.
مثلا الان فکر می کنی اوکی من می ذارمش کنار، می خوام بهترین خودم باشم، می خوام تلاش کنم خوب باشم، تا روزی که برگشت ببینه که من چقدر عوض شدم و دیگه نمی خوامش. و این فکر. این فکر خودش مخرب ترین فکر دنیاست. همین فکره که تو رو از زندگی عقب نگه می داره. چون منتظر می مونی. و این انتظار خودش توقع میاره. توقع داری یه روزی برگرده و تو ردش کنی. تویی که چندین ماه صبر کردی، تلاش کردی که عوض بشی، ایا وقتی برگشت می تونی پسش بزنی؟ و وقتی دوباره به دستت آورد چی میشه؟ هیچی. دوباره از اول. دوباره همه ی اون داستان ها رو باهاش داری.
پس دست از انتظار بکش. اصلا نخواه که برگرده. تهش هم من می دونم و هم خودت خوب می دونی که همه ی رفته ها بر می گردن، ولی وقتی که دیگه دیره. پس تو انتظار برگشتش رو نکش. چون این طوری فراموشش نمی کنی. این طوری فقط احساس دلتنگیت، احساس عشقت، همه و همه اش دایورت می شه روی انتظار از یک انتقامی که تهش انتقام از اون نیست. از خودته.
منتظر نباش، انتظار روزی رو نکش که خودت رو ثابت کنی. تو نیازی به ثابت شدن نداری، تو همین که تونستی بین این همه آدم فقط یک آدم رو دوست داشته باشی و متعهد باشی یعنی ثابت شده هستی. اونی که مشکل داره تو نیستی. پس خودت رو دوست داشته باشه. بیشتر از هر کسی.
زدن این حرف ها خیلی راحت تر از عمل کردن بهشه. می دونم و می فهمم، چون مخاطب این حرف ها در اصل خود من هستم.
پس با هم تلاش کنیم. تلاش برای رهایی بخشیدن به روح خودمون. بسه هر چقدر بیچاره رو زندانی کردیم و بهش گفتیم دوست داشته باش، منتظر باش، ازار ببین. چرا باید احساست به خاطر کسی که لایق نیست از بین بره؟ چرا باید جوونیت و روز هات از بین بره؟
تو. لایق این هستی؟
به هر دلیلی که هست ازش جدا می شی، در واقع این خواسته ی تو نیست. اونه که با رفتارش این جدایی ها رو رقم می زنه ولی. به هر حال اون کسی که تهش باخته تو هستی.
روز اول می گذره، روز دوم، سوم. و چشم باز می کنی می بینی یک ماه از اون روز گذشته ولی تا کسی بهت می گه هنوز تو فکرشی یا نه می گی نه. الان دقیقا بیست و هفت روزه که بهش فکر نکردم! و این یعنی بیست و هفت روز مردم و زنده شدم تا تونستم روز ها و شب هام رو بگذرونم و حالا اینا به کنار. یه دفعه بعد از این مدت به سرش می زنه که دوباره برگرده. نه حالا به معنای اون رابطه ی گذشته. مثلا یهو دلش واسه خاطرات تو تنگ می شه و یه پیامی هم بهت می ده. و اون موقع ست که بیست و هفت روزی که بدون اون گذروندی پوچ می شه و به هوا می ره. یعنی می خوام بگم تمام زجری که کشیدی دوباره از روز اول قراره تکرار بشه. اون دوباره رهات می کنه و می ره و تو دوباره باید بیست و هفت روز بشماری. به راستی برای فراموش کردنش چند تا بیست و هفت روز نیازه؟
ولی. یه چیزی هست که ما نمی دونیم. قدرت ذهن آدم ها یه چیز خیلی خفنیه. یعنی تنها کسی که می تونه ما رو از این درگیری نجات بده خود ما هستیم. به نظر من فرصت دوباره دادن بد نیست ولی فرصت دوباره و دوباره و دوباره دادن بده. یعنی یک بار به خاطر دل خودت هم که شده اجازه بده دوباره برگرده و سعی کنه که بهتر بشه ولی اگه باز هم نتونست این بار تو راه برگشت رو به روش ببند. اگه همیشه ته دلت به برگشتش امید داشته باشی هیچ وقت نمی تونی فراموشش کنی. باید توی یک لحظه بخوای که تموم بشه و تمومش کنی. زندگی آدم ها طویله نیست که همین طوری سرت رو بندازی بری و هر وقت دلت خواست برگردی. واقعا این تو هستی که نباید اجازه بدی که اون برای تو تصمیم بگیره. این که هر وقت خواست بره و هر وقت خواست بیاد. این نشانه ی ضعفه. ولی از خودت بدت نیاد، از خودت متنفر نشو. چون این یعنی داشتن احساس، یعنی تو آدمی و احساس داری. اون کسی که این کار رو می کنه باید بدونه که هر کاری که می کنیم در نهایت به خودمون بر می گرده.
تهش. فقط خودتی که می تونی به خودت کمک کنی. تنها کسی که تا ابد مسئولیتش به عهده ی توست و باید هواش رو داشته باشی خودتی. خودت رو بیشتر از هر کسی دوست داشته باش.
قانون انتظار می گه:
منتظر هر چی باشی وارد زندگیت می شه. پس دائم با خودت تکرار کن "من امروز منتظر عالی ترین اتفاق ها هستم"
واقعا اگه بخوای بهش فکر کنی همینه. انرژی منفی واقعا تاثیر خیلی زیادی روی زندگی ما می ذاره. وقتی حالم بد بود کاملا متوجه می شدم که خودم باعث این حال بد هستم. فکر های بد می کردم، تصورات اشتباه، مرور خاطراتی که گذشته و خودم باعث ناراحتی خودم می شدم. دلم نمی خواست از اون غم جدا بشم. انگار دوست داشتم خودم رو وادار به فکر کردن بکنم. دوست نداشتم دست ازش بکشم. چرا واقعا گاهی ما از عذاب دادن خودمون لذت می بریم؟ این اصلا خوب نیست. انسان ها در درجه ی اول باید خودشون رو دوست داشته باشن. یه کسی که از زندگی تو رفته باید واقعا به جایی برسی که رهاش کنی. نه فکر برگشتش رو بکنی نه فکر ندیدنش. اصلا فکرش رو نکن. به خودت فکر کن. به این که اگر بهت بگن امروز آخرین روز زندگیته چطور می خوای بگذرونیش. رفته ها رو باید به دست باد سپرد. کسی که باید بره می ره و کسی که موندنی تر از هر کسی باشه بالاخره سر و کله اش پیدا می شه و می مونه. و نباید انتظار کشید. نباید منتظر دوست داشتن کسی موند. درست وقتی که یاد بگیری خودت رو بیشتر از هر کسی دوست داشته باشی اون موقع ست که اتفاق های خوب واست می افته. این قانون طبیعته. همه ی کسایی که با اعتماد به نفس خودشون رو دوست دارن و واسه ی خودشون ارزش قائل هستن مورد توجه افراد بیشتری قرار می گیرن و همین طور احترام بیشتری هم دریافت می کنن.
به عنوان مثال وقتی کسی ببینه تو صبح تا شب پیگیرش هستی و مدام خودت رو بهش یاداور می شی دست ازت می کشه. چون دیگه ترسی واسه از دست دادنت نداره. باید همیشه جوری باشی که همه فکر کنن اگر محتاطانه باهات رفتار نکنن از دستت می دن و همیشه ترس از دست دادنت رو داشته باشن. پس اولین گام برای خوب بودن در برابر چشم های همه دوست داشتن خودته. خودت رو که دوست داشته باشی می تونی زندگی که لایقش هستی رو بسازی.
همه ی ما مسافر هستیم. اومدیم به این سفر. توی این سفر باید فقط به فکر خوبی خودمون باشیم. پس دست از دوست داشتن های اشتباه باید برداشت و عاشقانه به خودمون عشق بورزیم. خودت رو بغل کن و معذرت بخواه از تمام دوست نداشتن هات. تو دوست داشتنی ترین فرد زندگی خودت هستی.
من خودم رو دوست دارم. شما چطور؟
جدا از این که باید کسی که رفته رو رها کنی و ازش بگذری و خودت رو دوست داشته باشی بعضی وقت ها یه حسی به سراغت میاد که هیچ راه حلی واسش نیست. فقط باید زانوی غم بغل بگیری و بذاری زمانت بگذره. و اون حس رو بهش میگن دلتنگی. یه حسیه که واقعا هیچ کاری نمی شه واسش کرد. یعنی هر چقدر هم سعی کنی همه چیز رو فراموش کنی و ازش بگذری و خوب زندگی کنی یه دفعه یه جا بد جوری گرفتارت می کنه. و هیچ درمانی واسه دلتنگی نیست.
و دلتنگی با خودش یه عالمه حس های بد دیگه به همراه میاره که می تونه به طور کلی نابودت کنه ولی دلتنگی رو نمی شه از بین برد. دلتنگی تقاص دل سپردن اشتباهه. هر جایی هم که باشی، هر چقدر هم که به دور دست ها فرار کنی توی یه چشم به هم زدن پیدات می کنه و به دامش می افتی و من می خوام بگم که در مواقع دلتنگی. واقعا هیچ کاری نمی شه کرد. مجبوری فقط اون لحظه ها رو بگذرونی و امید داشته باشی که بالاخره این دلتنگی ها هم پر بکشن و برن.
و واقعا بیرحمیه اون قدر به کسی احساس بدی و بری. و وقتی حتی نمی دونه کجایی دلتنگت بشه و هیچ حسی دردناک تر از دلتنگی نیست و دلتنگ کردن کسی که ولش کردی تاوان سختی به همراه داره، زمین می چرخه و می چرخه و یه روزی یه جایی یا دلتنگ خودش می شی یا دلتنگ یکی شبیه به اون و در اون لحظه واقعا به یاد میاری. به یاد میاری که به خاطر چه کسی الان این احساس رو داری. دقیقا همون کسی که این حس رو به خودش داده بودی. و بترس از اون روز دلتنگی که وقتی تو رو گرفتار کنه خیلی بیشتر از اونی که رهاش کردی درش فرو می ری.
هیچ کس رو دلتنگ خودت نکن.
خوب زندگی کردن واقعا سخته. به نظرم کسایی که قدر زندگیشون رو می دونن واقعا کم هستن.
وقتی دچار یه مشکل یا درد می شیم یادمون می افته که چرا قدر روز هایی که سالم بودیم یا مشکلی نداشتیم رو ندونستیم و این ذات آدم هاست.
ما همیشه سعی می کنیم غر بزنیم و ایراد بگیریم. حتی اگر مشکلی هم نداشته باشیم به راحتی می تونیم مشکل تراشی کنیم و حال دل خودمون رو خراب کنیم.
دلم می خواد واقعا قدر روز های جوونیم رو بدونیم. دلم نمی خواد وقتی پیر شدم بگم دیدی چطور عمرم رو هدر دادم؟ چطور از روز هام استفاده نکردم؟
ولی مسئله این جاست که واقعا می خوایم حالمون خوب باشه؟ اگر فردا رو نداشته باشیم چی؟ امروز چقدر برای خوب بودن حال خودمون تلاش کردیم؟
آیا قدر زندگی که داریم رو می دونیم؟
به شخصه من آدمی هستم که مشکلات احساسی خیلی روی روند زندگیم تاثیر می ذاره و زندگیم رو به هم میریزه. و این به خاطر کوتاهی خودم در حقه خودمه. من نباید اجازه بدم که دیگران بتونن حال دلم رو بد کنن. چون وقتی حال دلت بد باشه هیچ چیز قشنگی توی زندگیت نیست. و متوجه هیچ چیز نمی شی. من باید به جایی برسم که کسی نتونه من رو ناراحت کنه. باید یاد بگیرم که خودم رو تا آخر سفر زندگی نیاز دارم و اگر بخوام روز هام رو با غم از دست دادن کسی بگذرونم یا ناراحت از نبودنش باشم دارم به خودم ظلم می کنم. اون که رفته، اون که زندگی خودش رو داره. اون به من بدی کرد. چرا من هم به خودم بدی کنم؟ مگه این منِ بیچاره چقدر طاقت بدی دیدن داره؟ وقتی خودم دارم خودم رو اذیت می کنم یعنی من رو لایق کوچیک بودن و آزار دیدن می دونم. خب مسلما بقیه همه همین طوری باهام رفتار می کنن.
واقعا چطور می شه تمام و کمال خودت رو دوست داشته باشی و بیشتر از هر کسی به فکر خودت باشی؟ منظورِ من خودخواهی کردن نیست. منظور من احترام گذاشتن به خوده. این که وقتی کسی داره با تو بد رفتاری می کنه و می دونی که داره به روح و روانت آسیب می زنه تو تصمیم بگیری که دیگه اون نباشه. منتظر نباشی اون کنار بزنتت. یا وقتی نیستش دلت به حال خودت بسوزه و خودت رو آزار ندی.
رسیدن به جایی که می گم کار آسونی نیست.
ولی می شه کم کم به اون نقطه ی آرامش رسید. کافیه شروع کنی به دیدن خودت. همون طوری که عاشق دیگرانی عاشق خودت باشی.
همین طوری که یاد بگیری با این قضیه کنار بیای که رفتنگان رو باید به رفتگان سپرد روز به روز می تونی شاهد بازگشت انرژی مثبت به زندگیت باشی.
و بعد از چند روز کاملا متوجه می شی که انرژی مثبت چطور می تونه حالت رو خوب کنه. دیگه خودت رو وابسته و نیازمند یه احساس مرده نمی دونی. یاد می گیری که مثل قبل آزاد باشی و آزادانه فکر کنی و واسه زندگیت تصمیم بگیری. دقیقا حس و حالش مثل وقتی می مونه که زندانی بودی و حالا آزاد شدی. شاید اولش سردرگم باشی و ندونی باید چیکار کنی. برنامه ایی واسه روز های آینده ات نداشته باشی ولی یه کمی به خودت استراحت بده و با ذهن باز به سراغ آینده برو. به راحتی متوجه می شی که چقدر هیجان و هدف به زندگیت بر می گرده. یادت میاد قبل از این رابطه علاقه مندی هات چی بودت و دوباره به سراغشون می ری. یاد می گیری که خودت رو دوست داشته باشی و واسه خودت وقت بذاری. ورزش کنی، تفریح کنی و زندگی رو با چشم مثبت اندیش و مثبت نگر ببینی. دیگه اون حس بد که همیشه و همه جا باهات بوده رو از دست می دی و حالا سعی می کنی که حس های خوب و مثبت رو جمع کنی و نگهشون داری.
شاید یادش بیفتی ولی این رو بدون که فقط ده ثانیه فرصت داری که به اون فکر کنی. برای ده ثانیه به خودت اجازه بده که برای عشق از دست رفته ات عذاداری کنی ولی بیشتر از ده ثانیه نه. بیشتر از ده ثانیه اثار مخربش دوباره بر می گرده و حال و هوات رو به هم می ریزه. مغز انسان ها قدرت عجیبی داره و اگه بتونیم این قدرت و نیرو رو درک کنیم متوجه می شیم که چقدر می تونیم خوب زندگی کنیم و در واقع این خود ما هستیم که زندگیمون رو می سازیم. نفرت و انتقام و ترس و انرژی های منفی رو کنار بذارین و سعی کنید فقط به چیز هایی فکر کنید که مثبت هستن و حالتون رو خوب می کنن. ذهن انسان ها این قدر قویه که اگر یه چیزی رو واقعا ازش بخواین و باور کنید که به اون خواسته می رسید شک نکنید که در کمترین زمان برای شما مهیا میشه. حالا فکر کنید اگر این انرژی رو بخواین صرف افکار منفی بکنید چقدر می تونه ترسناک باشه. پس فقط به اندازه ی ده ثانیه اجازه ی عذاداری برای اون عشق اشتباه رو دارین و بعدش تمام. دوباره به انرژی مثبت برگردین و واقعا توی چند روز کوتاه هم می تونید متوجه حال خوب خودتون بشید.
درباره این سایت